معنی ماهر و زبردست

حل جدول

ماهر و زبردست

چیره دست، آزموده، زبردست، چالاک

چابک دست

چرب دست

وارد

آتشین‌پنجه

چابک‌دست


ماهر زبردست

چربدست


زبردست

توانا، زورمند، ماهر


استاد و زبردست

ماهر

فرهنگ عمید

زبردست

مسلط، ماهر، حاذق، استاد،
[قدیمی] توانا، زورمند، صاحب قوت و قدرت: ای زبردست زیردست‌آزار / گرم تا کی بماند این بازار (سعدی: ۶۷)،
[قدیمی] جَلد و چابک،
(اسم) [قدیمی] صدر مجلس، طرف بالای مجلس، بالادست: به رای از بزرگان مهش دید و بیش / نشاندش زبردست دستور خویش (سعدی۱: ۴۷)،

لغت نامه دهخدا

زبردست

زبردست. [زَ ب َ دَ] (اِ مرکب) صدر. (شرفنامه) (آنندراج).صدر مجلس را گویند. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). || بالادست. طرف بالای مجلس. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین): روزی (یعقوب بن اسحاق کندی) پیش مأمون درآمد و بر زبردست یکی از ائمه ٔ اسلام بنشست آن امام گفت تو مردی ذمی باشی چرا بر زبر ائمه اسلام نشینی. (چهارمقاله از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین).
برای از بزرگان بهش دید و بیش
نشاندش زبردست دستور خویش.
سعدی (بوستان).
جواب داد که هان ای سخن فروش مگیر
بپای حیله زبردست اوستاد دکان.
بدیعی سیفی (از مونس الاحرار).
کجا بازداند چو شد پای بست
که خواهد زبردست سلطان نشست.
امیرخسرو.
ای در صف جمال زبردست نیکوان
در حسن زیردستت هم حور و هم پری.
مکی طولانی.
|| (ص مرکب) کنایه از مردم توانا و صاحب قوت و قدرت و زورمند باشد. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). مرد صاحب قوت و قدرت و زورمند برخلاف زبردست. (آنندراج). توانا. (شرفنامه ٔمنیری). پهلوان. (ناظم الاطباء):
بزبان و به دل زبردستی
مرد چون بنگری دلست و زبان.
فرخی.
ور شود خصم من زبردستی
زیر پای بلام مگذاری.
خاقانی.
زبردست چون سر برآرد بچنگ
سرزیردستان درآید بسنگ.
امیرخسرو.
|| فائق. (شرفنامه). بالادست. متبوع. عالی. (ناظم الاطباء). غالب. مسلط. مستولی.آن کس که از لحاظ مراتب اجتماعی بالاتر باشد. روی دست. از طبقه ٔ بالا:
سخن تا نگویی ترا زیردست
زبردست شد کز دهان تو رست.
ابوشکور.
از آن تو داریم چیزی که هست
زبردست شد از تو این زیردست.
فردوسی.
چو بینی زبردست را زوردست
نه مردی بود پنجه ٔ خود شکست.
سعدی.
ای زبردست زیردست آزار
گرم تا کی بماند این بازار.
سعدی.
اگر زیردستی بیفتد رواست
زبردست افتاده مرد خداست.
سعدی.
|| بزرگ. (ناظم الاطباء). بزرگ و مهم. گویند: از کوه زبردستی بالا رفتم. (فرهنگ نظام):
شاه محمود که شاهان زبردست کنند
هرزمانی بپرستیدن او پشت دوتاه.
فرخی.
|| والا. از نوع عالی. بزرگ. خیلی خوب. بهتر:
دست تو بر نژادزبردست کی رسد.
بدگوهرا ز گوهر والا چه خواستی.
خاقانی.
|| ماهر. مجرب. آزموده. حاذق. استاد. || زرنگ. جلد. چابک. || ظالم و متعدی و موذی. || گستاخ. (ناظم الاطباء). || بالانشین. صدرنشین. لایق صدر. شایسته ٔ زبردست (صدر).


ماهر

ماهر. [هَِ] (ع ص) استادکار در کار خویشتن. (مهذب الاسماء). استاد. (دهار). استاد هر فن. ج، مَهَرَه. (منتهی الارب) (آنندراج). مرد حاذق و دانای در کار. (ناظم الاطباء). حاذق در هرکار. ج، مَهَرَه. (از اقرب الموارد). استادکار. (غیاث). کارکشته. زبردست. ورزیده در کار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
یکی اعراض و آن دیگر جواهر
چنین گفتنداستادان ماهر.
ناصرخسرو.
برنگین ملک مهر از نقش توقیعات اوست
مهر او دارد هر آن کاندر کفایت ماهر است.
امیر معزی.
ای مقتدای دین هدی طاهر
وی در فنون فضل و هنر ماهر.
سوزنی.
در الهی آنچه تصدیقش کند عقل سلیم
گر تو تصدیقش کنی در شرح و بسطش ماهرم.
انوری.
و شاعر ماهر بمجرد طبعراست بر متشابهات آن واقف نتواند شد. (المعجم چ دانشگاه، ص 25).
تا چنین سر در جهان ظاهر شود
مقبل اندر جستجو ماهر شود.
مولوی.
|| زیرک. (دستوراللغه). زیرک و رسا در هر امر. (منتهی الارب) (آنندراج). زیرک و دانا و هوشیار و کارآزموده و با فراست. (ناظم الاطباء). || نیک شناور. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شناگر زبردست و در لسان گوید: حاذق در هر کار و بیشتر شناگر زبردست را بدان وصف کنند. (از اقرب الموارد).

مترادف و متضاد زبان فارسی

زبردست

استاد، حاذق، خبره، کاردان، ماهر، متبحر، زبل، زرنگ، باکفایت، مقتدر


ماهر

آزموده، استاد، تردست، چابک‌دست، حاذق، خبره، زبردست، کارآمد، کاردان، کارکشته، متبحر، متخصص، مجرب،
(متضاد) ناشی، غیر ماهر

فرهنگ معین

زبردست

توانا، زورمند، ماهر، حاذق، مافوق، بالای مجلس. [خوانش: (زِ بَ دَ) (ص.)]

معادل ابجد

ماهر و زبردست

925

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری